بن بست نومحافظه کاران

غليون

منبع: / روزنامه / همشهری ۱۳۸۲/۰۹/۰۹

نویسنده : برهان غلیون
  • برهان غلیون نویسنده و پژوهشگر سوری است که هم اکنون در پاریس و دیگر دانشگاههای فرانسه تدریس می کند. این نوشته از سایت الجزیره نت برداشت و ترجمه شده است.

بی گمان از هنگام فروپاشی اتحاد شوروی و فروکاهیدگی کمونیسم – که به مدت بیش از یک قرن، شبح هراس آور کشورهای بزرگ صنعتی بود – بارزترین رویداد، صعود ثابت و مستمر ایالات متحده آمریکا تا قله هرم جهان و اشغال عملی موقعیت برتر و پیشگام در بسیاری از عرصه های راهبردی در جهان معاصر است. اگرچه این موقعیت فرماندهی و تصمیم گیری به معنای مشروع بودن آن نیست. 

مثلا گرفتارشدن فزاینده ایالات متحده آمریکا در جنگ های منطقه ای دور از آمریکا، نوعی فرسایش مادی و معنوی است که این کشور را از فرصت های بهره گیری از گسترش طلبی جهان و تسلط بر منافع استراتژیک در جهت حل مشکلات و بحران های اقتصادی داخلی اش محروم می سازد.
بالارفتن جایگاه ایالات متحده آمریکا ناشی از چندین عامل – و نه یک عامل – است. عامل نخست، برتری آشکار این کشور درمنافع و امکانات مادی و پیشرفت انقلاب صنعتی و سرمایه داری است که باعث شده تا در میانه سده بیستم به جایگاه عمده انباشت سرمایه و شکل گیری شرکت های جهانی چندملیتی و تکامل تکنولوژیک و علمی و تطبیق آن در عرصه های نظامی و مدنی تبدیل گردد.
کافی است در این زمینه یادآور شویم به رغم عقب نشینی پیوسته جایگاه آمریکا – که ناشی از افزایش نقش چین و جنوب شرق آسیا و اروپاست – سهمیه این کشور از تولید صنعتی جهان همچنان نزدیک به ۳۰% است. نیز حجم سرمایه گذاری های آمریکا بیش از ۴۰% از کل سرمایه گذاری جهانی در عرصه اطلاعات است به گونه ای که سهمیه هر فرد آمریکایی از هزینه های فناوری اطلاعات به تنهایی دو برابر هزینه یک اروپایی و هشت برابر هزینه هر فرد در جهان است. همین امر درباره عرصه های پژوهش و پیشبرد فناوری عموما صدق می کند.
اما عامل دوم، بی گمان برتری نظامی آمریکاست که باعث شده از جنگ دوم جهانی تاکنون به عنوان تنها نیروی استثنایی قاره ای قادر به پایان بخشیدن به نبردها و جنگ های بین المللی چه در اروپا و چه در خارج از آن باشد.
لذا به عکس آن چه که برای افکار عمومی غیرمنتظره به نظر می رسد، افزایش ثقل استراتژیک ایالات متحده آمریکا همزمان با پایان جنگ سرد در دهه نود صورت نگرفته، بلکه پیش از آن آغاز شده و دلیل آن نقش عمده و قاطعی است که این کشور در پیروزی بر آلمان نازی بازی کرد.
پس از این شکست که برتری استراتژیک آمریکا را تثبیت کرد و آمریکا را به خارج از مرزهای قاره ای اش کشاند، این جنگ به ایالات متحده آمریکا فرصت داد تا از آن هنگام خود را به عنوان رهبر اردوگاه سرمایه داری تحمیل کند و نیز سستی بنیادهایی را نشان داد که سلطه دو امپراطوری پیشین فرانسه و انگلیس بر آنها قرار داشت و سرنوشت جهان را طی قرن گذشته به دست داشتند.
با درهم شکسته شدن این دو امپراطوری میان تهی و سقط جنین کردن امپراطوری بالنده آلمان، جنگ جهانی دوم باعث شد تا مرکز قدرت و ثقل جهان به طور قطعی از قاره اروپا به قاره آمریکا منتقل شود.
بدیهی است که معادله قدرت از آن هنگام تاکنون فرقی نکرده است، ایالات متحده آمریکا که موقعیت برتر استراتژیک را بر اثر مشارکت عمده و محوری اش در پایان بخشیدن به جنگ دوم جهانی به دست آورده بود بر اثر مشارکت عملی در پایان بخشیدن به جنگ سرد، هنوز هم این جایگاه را حفظ کرده است، جنگ سردی که طی دو دهه اردوگاه کمونیستی را در رویارویی با اردوگاه سرمایه داری قرار داد و آمریکا پس از دو دهه و اندی همچنان این موقعیت را حفظ کرده است. آمریکا هنوز تنها دولتی است که هم مالک ابزارهای خشونت مادی است و هم نفوذ معنوی و این قادرش می سازد تا به هر جنگ و کشمکشی در هر منطقه از جهان پایان بخشد، در حالی که بزرگترین کشور بعد از آن نمی تواند این کار را انجام دهد حتی اگر همه قدرت های خود را برای تحقق این مساله به کار گیرد.
کافی است یادآور شویم حجم تخصیص بودجه نظامی استراتژیک آمریکا همچنان از مجموع تخصیص بودجه های نظامی تابع کشورهای امکانا رقیب، بیشتر و نزدیک به ۴۰۰ میلیارد دلار است.
اینها عناصری هستند که سلطه آمریکا متکی بر آنهاست و امروزه ایالات متحده آمریکا را به تنها قدرتی تبدیل کرده اند که تا حدی قادر است استراتژی جهانی سازی را تحقق بخشد. این استراتژی یا مگااستراتژی به ایالات متحده آمریکا اجازه می دهد تا خود و فعالیت های داخلی اش را در چهارچوب جهانی، جای دهد و با مصالح خالص ملی و سیاسی و حرکت تحول و تشکل دنیا پیوند دهد یعنی رهبری جهان و راهبری حرکت آن را به بخشی از برنامه های ملی خود تبدیل کند.
نیز این اعتقاد قوی در میان افکار عمومی رسمی و مردمی جهان وجود دارد که منظومه بین المللی بدون پشتیبانی مادی و معنوی آمریکا برپا نمی شد. در راس این منظومه، نهاد سازمان ملل و سازمان های فرعی آن وجود دارد.
آن چه خشم افکار عمومی جهان در اروپا، آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین و دنیای عرب را برمی انگیزد و امروزه آنها را به ایستادگی در برابر سیاست آمریکا وادار می سازد، شیوه ای است که ایالات متحده آمریکا در سالهای اخیر، به واسطه آن نقش رهبری جهانی را اعمال می کند.
در واقع ایالات متحده آمریکا که جهان سرمایه داری لیبرال را طی نیم قرن در برابر نازیسم و سپس کمونیسم رهبری کرد پس از زوال جنگ سرد و عقب نشینی قطب دوم هماورد – قطب کمونیسم – از صحنه، کوشید تا رهبری را که عملی همراه با اندیشه و سازماندهی و مسئولیت گروهی و مشارکتی مثبت است به سلطه گری و چیرگی بر امور جهان تبدیل کند.
این جهش که ایالات متحده آمریکا را وادار کرد تا از جایگاه رهبری برای تحقق سلطه جهانی سوءاستفاده کند و باعث شد در همه گیتی طوری رفتار کند که گویی عرصه شکار است که با همه قدرت استثنایی اش در آن به مبارزه می پردازد تا عناصر و منابع قوت مادی و معنوی جهانیان را به انحصار خود درآورد و البته همه اینها پیامد طبیعی زوال جنگ سرد نبود. نیز برآیند حتمی فقدان نیروی دوم هم وزنی که بتواند در برابرش بایستد، نبود.
علت عمده، بحران ژرفی است که دموکراسی آمریکا به دلایل درونی مربوط به بن بست رشد اقتصادی سرمایه داری جهانی و آمریکا – به طور خاص – با آن روبه روست. به اینها باید دلایل بیرونی را اضافه کنیم که ناشی از تهدیدهای فزاینده بلوک بندی ها و نیروهای رشدیابنده بین المللی است. این تهدید هم از سوی اروپاست که موفق به تحقق وحدت خود شد و هم از طرف چین که با گام های عظیم پیش می رود تا خود را به عنوان یکی از اقتصادهای با رشد بالا در جهان تحمیل کند.
ایالات متحده کوشید با بهره گیری از جایگاه راهبرگونه و سلطه طلبانه متمایزی که از نیم قرن پیش تاکنون و بدون رقیب به دست آورده بود برای حل مشکلات داخلی اش استفاده کند.
آمریکا این کار را به واسطه چیرگی بر منابع عمده جهانی نظیر انرژی یا با استفاده از سیاست هجومی پیشگیرانه علیه کشورهای دیگر انجام می دهد .
بی گمان، دولت جمهوریخواه و محافظه کار آمریکا از رویدادهای تراژیک سپتامبر ۲۰۰۱ به عنوان فرصت جبران ناپذیری استفاده کرد تا قدری از مشروعیت را بر سیاست هایش بکشد و سیاست های تهاجمی و سلطه جویانه جدید و رهایی از هرگونه تعهد قانونی را طوری نشان دهد که گویی برای چیرگی بر تروریسم جهانی و نابودی جنگ افزارهای کشتارجمعی – که امنیت و صلح جهانی را تهدید می کند – ضروری است.
برای درک سرنوشت سلطه آمریکا باید پیش از هر چیز میان دو موضوع تمایز قائل شد: یکی بنیادهایی است که قدرت آمریکا بر آن قرار می گیرد و این امکان را به آن می دهد تا نقش اساسی و محوری در سیاست های جهانی بازی کند و دیگری شرایط استثنایی است که باعث شده تا نقش اساسی خود را برای پیشبرد سیاست هجومی و انفرادی امپراطوری اش به کار گیرد.
در موضوع اول، سیاست های یادشده این نقش را بر آمریکا تحمیل می کند و در موضوع دوم سیاست هجومی، انفرادی و امپریالیستی آمریکا به طور عمده متکی بر قدرت و تهدید به زور است که اختلاف های ژرفی را میان آمریکا و قدیمی ترین هم پیمانان نظامی و سیاسی و شرکای اقتصادی اش در اروپا پدید آورده است.
کسانی هستند که بی هیچ گمانی معتقدند ایالات متحده آمریکا دست کم تا دو دهه دیگر در همه عرصه های فعالیت اقتصادی، نظامی، فناوری و علمی، ابرقدرت خواهد ماند و نیز پاره ای از پژوهشگران بر این باورند که آمریکا در خلال کل قرن بیست و یکم، برتری خود را حفظ خواهد کرد اما من معتقدم سیاست های نوینی که توسط دولت جمهوریخواه آمریکا در دوران پرزیدنت جورج بوش تبلور یافته نمی تواند ادامه یابد و ممکن است ایالات متحده آمریکا را به بن بست های فراوانی بکشاند.
این سیاست ها به جای حل بحران هایی که خود عامل تبلورشان بود به تعمیق آنها منجر خواهد شد. این بحران ها از پیدایش جهان چند قطبی جلوگیری می کنند که برخی از قدرت های بزرگ به عنوان شریک آمریکا در تعیین سرنوشت های جهانی تدوین برنامه های سیاست بین المللی و چیرگی بر منابع استراتژیک خارجی وارد آن می شوند تا بتوانند بحران رشد و گسترش سرمایه داری داخلی خود را حل کنند.
این سیاست های تهاجمی و امپریالیستی به ناگزیر باعث تکوین افکار عمومی رسمی و مردمی خواهد شد که تکروی آمریکاییان را از مضمون خود تهی خواهد کرد و واشنگتن را وادار خواهد کرد تا در حساب های خود بازنگری کند و مشارکت دیگر طرف های بین المللی را بپذیرد.
در این حالت، سیاست های ماجراجویانه و نفرت انگیز امریکا ممکن است باعث تسریع در زایش نظام جهانی متکثر و قانونی شود.
به عنوان مثال، گرفتاری فزاینده ایالات متحده آمریکا در جنگ های منطقه ای دوردست، استهلاک مادی و معنوی را در پی دارد که این کشور را از فرصت های بهره گیری از گسترش جهانی و تسلط بر منابع استراتژیک برای حل مشکلات و بحران های اقتصادی داخلی اش محروم می سازد. به هر حال به نظر من، محتوای ژرف سیاست خارجی کنونی آمریکا، همانا فرار به جلوی واشنگتن تحت رهبری جریان های راستگرا و در رویارویی با اقتضائات سیاست داخلی و خارجی است. حتی اگر دولت های آمریکا موفق شوند این اقتضائات را به عقب اندازند و توجه افکار عمومی آمریکا و جهان را برای مدتی از آنها منحرف سازند، باز موفق به الغای آنها نخواهند شد.
منظور من، اقتضائات بنای نظام متکثر جهانی است که همه نیروها و جوامع بتوانند خود را در آن بیان نمایند و نیز با خواسته های عینی جهانی سازی خزنده و ایجاد راه حل های گروهی برای مشکلات بین المللی مطابقت داشته باشد اما همین نظام ناگزیر به مشارکت همه طرف ها و اعطای مسئولیت به آنها نیاز دارد.
اما گفتن این که سیاست دولت امپریالیستی آمریکا نمی تواند ادامه یابد و به بن بست خواهد رسید به معنای آن نیست که ایالات متحده آمریکا این سیاست را ادامه نخواهد داد یا این که دارای امکانات مادی و معنوی برای نبرد در جهت حفظ رهبری انفرادی خود – تا واپسین نفس – نیست.
بی گمان واشنگتن می تواند و قدرت آن را دارد تا به جنگ های بلندمدت دست یازد. شاید هم این جنگ ها از نظر اقتصادی و سیاسی، تنها روزنه بحران عمیق و ساختاری است که سرمایه داری آمریکا از آن رنج می برد و هنوز مشکلات واقعی اش آشکار نشده است. لذا اگرچه این درست است که آمریکا موفق به ،به زانو درآوردن جهان و جلوگیری از بنای نظام نوین نخواهد شد و با موانع فراوان و مقاومت های عملی روبه رو خواهد شد که هزینه های گزافی را در این جا و آن جا به دنبال خواهد داشت اما اشتباه است اگر از این امر نتیجه بگیریم که واشنگتن به آسانی عقب نشینی خواهد کرد یا توانی برای استمرار و جذب شکست ها و دستیابی دوباره به جنگ ندارد.
دشواری هایی که ایالات متحده آمریکا در اینجا و آن جا با آن روبه رو خواهد شد مانع دستیازی اش به جنگ های دیگر و گسترش جنگ جهانی نخواهد شد، جنگی که هم اکنون عملا و بدون ذکر نامش دست به گریبان آن است. در واقع عکس این مساله صحیح است.
اشتیاق دولت آمریکا برای گسترش دایره جنگ و با نام های مختلفی چون جنگ علیه تروریسم یا تامین صلح و نابودی جنگ افزارهای کشتارجمعی یا علیه نظام های دیکتاتوری به میزان دشواری ها مقاومت هایی که در اینجا و آن جا با آن روبه رو می شود، افزایش خواهد یافت.
کسانی انتظار نابجا دارند که آمریکا با توجه به دشواریهای خود از سیاست تهاجمی اش – حداقل طی چند سال آینده – عقب بنشیند، اما امکانات فراوان ایالات متحده آمریکا و همچنین بحران عمیقی که سرمایه داری آمریکا دست به گریبان آن است – و در کاهش بازگشت درآمدهای سرمایه گذاری شده نقش اساسی دارد – مرا به این اعتقاد می رساند که آمریکا از این مؤلفه ها برای ادامه یورشهای خارجی بهره خواهد گرفت.
این کار باعث خواهد شد، تا افکار عمومی داخلی را مهار سازد و در همان حال با گسترش مصرف نظامی و چیرگی بر بازارهای خارجی، ساز و کار صنعتی خود را به حرکت درآورد.
باید بگویم همزمان با افزایش دشواری ها، افکار عمومی داخلی نیز تمایل بیشتری به گزینه های راستگرایانه نشان خواهد داد.
این پیش بینی ها مرا وادار می سازد تا نسبت به اوضاع جهان نگران باشم. این سیاست های افراطی و مقاومت های ناشی از آن به جای کنترل خود و چیرگی بر تناقض های درونی و بنای نظام جهانی مبتنی بر قانون و تکثر و روابط دموکراتیک – آن گونه که دولت آمریکا وعده می داد – به سوی گسستگی و هرج و مرج بیشتر روی می آورد.

Latest News

کشمکش ترک و فارس در ایران


قالت لي الشجرة: هنا مرغنا أنف الجيش الفارسي في الوحل


جلوه هاى زشت و زيبا در قيام مردم


پیام من به ملت کورد در تلویزیون کورد کانال


با اين شعار مسموم برخورد كنيم: ما آریایی هستيم عرب نمى پرستيم


Facebook

Twitter

Flickr