آمریکا و اروپا، رویا رویی یا تعامل؟

itali
منبع:  روزنامه همشهری ۱۳۸۳/۰۵/۲۱
به نقل از: السفیر لبنان

از سال ۱۹۴۵ تاکنون یکی از هدف های بنیادی سیاست خارجی آمریکا، حفظ وابستگی شدید اروپای غربی و بخشی از منابع ژئوپولتیک و استراتژیک آن بوده است. تحقق این امر پس از جنگ جهانی دوم آسان بود. در آن هنگام اروپا از نظر اقتصادی، در وضع نابهنجاری قرار داشت و اغلب ملت ها و اکثریت نخبگان سیاسی و فرهنگی اش به علت وجود نیروی نظامی شوروی و ثقل توده ای احزاب کمونیست اروپای غربی از نیروهای کمونیست می ترسیدند. طرح آمریکا، شکل برنامه کمک های اقتصادی مارشال به خود گرفت که هدفش بازیابی سلامتی اروپا و تأسیس پیمان آتلانتیک شمالی بود. در این چارچوب، تحرکاتی برای برپایی نهادهای اروپایی انجام گرفت. این کوشش ها در آغاز محدود به شش کشور فرانسه، آلمان غربی، ایتالیا و سه کشور بنلوکس بود و پیمان های محدود اقتصادی را در بر می گرفت. نیز کوشش های ابتدایی ناکامی برای ایجاد ساختار نظامی اروپا انجام شد. احزاب دموکرات مسیحی اروپا و احزاب سوسیال دموکرات، با قدرت از این جهت گیری حمایت کردند، اما احزاب کمونیست این کشورها با این امر مخالفت کردند. زیرا این ساختارها را بخشی از جنگ سرد به شمار می آوردند. از دیدگاه آمریکا یی ها، این ساختارها مطلوب بود، زیرا اقتصاد کشورهای اروپایی را تقویت می کرد (و در نهایت مشتریان خوبی برای صادرات و سرمایه گذاری های آمریکایی فراهم می کرد) و شیوه ای برای زدودن هراس فرانسویان از مسلح شدن دوباره آلمان و پیوستنش به پیمان ناتو، به شمار می رفت.
با فرارسیدن دهه شصت سده گذشته، دو عنصر این معادله از نقطه نظر آمریکاییان رو به تغییر نهاد. نخست این که اروپای غربی بسیار نیرومند شد و به عنوان همردیف اقتصادی ایالات متحده آمریکا و رقیب جدی و احتمالی اش در عرصه اقتصادی گیتی پدیدار گردید. دوم این که شارل دوگل بار دیگر به حاکمیت فرانسه بازگشت. او می خواست اروپای سیاسی مستقلی بنا نهد که به هیچ وجه وابسته به منابع استراتژیک و ژئوپولتیک آمریکا نباشد. در اینجا شور و شوق آمریکاییان برای اتحاد اروپا رو به سردی نهاد. اما ایالات متحده آمریکا از نظر سیاسی خود را در وضعیتی دید که نمی توانست این امر را آشکار سازد. تغییرات فراوانی در وضع اروپا ایجاد شده بود. احزاب کمونیست اروپای باختری در قضیه انتخابات، ضعیف تر شدند و سیاست هایشان در جهت «کمونیسم اروپایی» – آن گونه که در آن هنگام مصطلح بود- تغییر یافت. نخستین پیامدها، تغییر موضع این احزاب درباره ساختارهای اروپایی بود که شروع به پشتیبانی یا دست کم تحمل آنها کردند.
در این مرحله ایالات متحده آمریکا در حال باختن جنگ ویتنام بود که تأثیر جدی بر موقعیت ژئوپلتیک اش داشت. درآمیختن ناکامی های سیاسی و نظامی و پیدایش اروپای غربی و ژاپن به عنوان دو هماورد اساسی ، نشانگر پایان سلطه بلا منازع آمریکا بر نظام جهانی و آغاز سراشیبی تدریجی بود. این امر نیاز به جهش اساسی در سیاست خارجی آمریکا از سلطه صریح و ساده مرحله پیشین بود. این جهش با کاهش تنش آمریکا و اتحاد شوروی توسط نیکسون آغاز شد و البته از آن مهم تر دیدار وی از پکن و تحول در روابط آمریکا و چین بود.
نیکسون سیاستی را در پیش گرفت که من آن را «پلورالیسم رقیق» می نامم. این سیاست بعدها توسط همه رؤسای جمهور آمریکا- از نیکسون تا کلینتون- و از جمله توسط ریگان و بوش پدر به کار گرفته شد.
در عرصه اروپا، توجه اساسی آمریکا بر چگونگی کندکردن گرایش رشد یابنده استقلال سیاسی اروپا تمرکز داشت. ایالات متحده آمریکا برای انجام این کار، پیشنهاد کرد در دو جبهه جنگ سرد مستمر با اتحاد شوروی و کشمکش سیاسی و اقتصادی شمال و جنوب، میان اروپا و آمریکا «مشارکت» ژئوپولتیک (از نوع رایزنی های سیاسی) به وجود آید. انتظار می رفت این کار به واسطه نهادهایی همچون کمیساریای سه گانه و نشست های مجموعه «دی هشت» و باشگاه اقتصاد جهانی در دافوس اجرا گردد. برنامه مربوط به جنگ سرد در پیمان های هلسینکی به ثمر نشست و برنامه شمال جنوب در تبلیغ بر ضد گسترش جنگ افزارهای هسته ای و «اجماع واشنگتن» (به سود نیولیبرالیسم و ضد توسعه گرایی) و برپایی سازمان تجارت جهانی به نتیجه رسید.
سیاست آمریکا، حتی در جبهه شمال جنوب نیز موفق تر به نظر آمد. اغلب کشورهای جهان سوم با سیاست های صندوق بین المللی پول خاص اصلاحات ساختاری هماهنگ شدند و حتی کشورهای سوسیالیستی اروپای مرکزی و شرقی نیز در این جهت حرکت کردند. ناامیدی توده های مردم، با وجود جنبش های رهایی بخش در حاکمیت و نظام های کمونیستی در اردوگاه سوسیالیستی، هر نوع گرایش مبارزاتی موجود را خاموش کرد و احساسی از بدبینی و افسردگی در صفوف چپگرایان جهان ایجاد نمود. طبعاً «پیروزی» واپسین، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بود. اما این «پیروزی» به هیچ وجه به سود مصالح سیاست خارجی آمریکا- به ویژه در اروپای باختری- نبود زیرا بهانه اساسی تبعیت ژئوپلتیک اروپا از «رهبری» آمریکا را در جهان از میان برد. صدام حسین این فرصت را غنیمت شمرد تا چالش علنی خود را با ایالات متحده آمریکا مطرح سازد و این امری بود که وی در روزگار جنگ سرد سابق قادر به انجام آن نبود. جنگ خلیج با آتش بس در خطوطی به پایان رسید که از آنجا آغاز شد و این امر در پایان دهه پیشین برای آمریکای کلینتون کمتر قابل قبول بود، گر چه دولت وی، سیاست های نیکسون در مورد «پلورالیسم رقیق» را در بالکان و خاورمیانه و شرق آسیا به اجرا درآورد. اروپای غربی تا اینجا همچنان ازمخالفت آشکار با ایالات متحده آمریکا درباره هر مسئله اساسی امتناع می کرد. در این هنگام، آمریکا برای تضمین بقای اروپا در این چارچوب، در جهت پذیرش کشورهای اروپای مرکزی و شرقی در نهادهای اروپایی (و پیمان ناتو) به شدت فشار آورد. این کشورها البته، اکنون غیرکمونیست شده بودند و آمریکا حس می کرد که اینها مشتاق حفظ و تقویت روابطشان با واشنگتن هستند که در نهایت احساسات استقلال طلبانه اروپای غربی را متعادل خواهند کرد.
بوش (پسر) و بازها وارد عرصه شدند. ارزیابی آنان از سیاست خارجی اجرا شده در روزگار نیکسون تا کلینتون آن بود که به شکل باورناپذیری ضعیف است و به سراشیبی مستمر قدرت آمریکا در جهان کمک می کند. آنان هر گونه اتکا بر ساختارهای سازمان ملل را به مسخره می گرفتند و تمایل فراوانی به مهار آرمان های اروپا برای استقلال سیاسی داشتند. از دیدگاه بازها، وسیله انجام این امر، دفاع از سلطه یگانه نظامی و فعال آمریکا تا حد گستاخی بود. هدف گزیده آنان- که پیشتر در دهه نود سده گذشته اعلام شد- عراق بود. این امر سه دلیل داشت: نخست، جنگ عراق برای آمریکاییان «ذلت آور» بود زیرا باعث نجات صدام حسین شد. دوم، عراق موقعیت ممتازی برای پایگاه های نظامی و دائمی آمریکا در خاورمیانه ایجاد خواهد کرد. سوم، عراق از نظر نظامی هدف آسانی به شمار می رفت؛ به ویژه آن که دارای جنگ افزارهای کشتار جمعی نبود.
نظریه بازها می گفت که فتح عراق، برتری شکست ناپذیر ایالات متحده آمریکا را به اثبات خواهد رساند و در نهایت دارای سه نتیجه خواهد بود: اولا، اروپاییان غربی (و آسیاییان شرقی را به طور ثانوی) خواهد ترساند و به آرمان هایشان در جهت استقلال سیاسی پایان خواهد بخشید. ثانیاً، همه خواستاران قدرت هسته ای را خواهد ترساند و آنان را وادار خواهد کرد تا از هر گونه آرمانی برای دستیابی به این اسلحه دست بردارند. ثالثاً، همه کشورهای خاورمیانه را خواهد ترساند و آنها را وادار خواهد کرد تا به همه آرمان هایشان برای تأکید بر وضعیت ژئوپلتیکشان پایان بخشند و نیز آنها را وادار خواهد کرد تا با شرایط مورد پذیرش اسرائیل و ایالات متحده آمریکا، تسویه مسئله اسرائیل و فلسطین را بپذیرند.
این سیاست با ناکامی کامل روبه رو گردید و روشن شد عراق، آن گونه که به نظر می رسید هدف آسانی نیست. در این لحظه زمانی، اشغالگران آمریکایی با مقاومت و خیزشی روبه رو هستند که رشدی فزاینده دارد و حداقل به یک دولت عراقی منجر خواهد شد که به هیچ وجه باب دل ایالات متحده آمریکا نخواهد بود و یا حداکثر همانند آنچه که در ویتنام رخ داد به عقب نشینی کامل نیروهای آمریکا منجر خواهد شد. کوشش برای تقسیم اروپا به دو اردوگاه به اصطلاح «اروپای قدیم» و «اروپای جدید» با موفقیت گذرا روبه رو شد. اما همراه با انتخابات اسپانیا، مد دریا به طور کامل بازگشت و اروپا برای نخستین بار پس از سال ۱۹۴۵ به تحقق استقلال ژئوپلتیک خود نزدیک تر شد. گسترش جنگ افزارهای هسته ای با کندی روبه رو نشد و آن چه رخ داد، افزایش سرعت این گسترش است. نیز کشورهای خاورمیانه، (به استثنای لیبی) از ایالات متحده آمریکا دور می شوند و مسئله فلسطین و اسرائیل در بن بست قرار دارد که ادامه خواهد یافت و به شکلی منفجر خواهد شد که مهار آن ناممکن خواهد بود.
یک جانبه نگری بازها که آکنده از زور و تجاوزگری است ناکام مانده و پشتیبانی سیاسی از آن در ایالات متحده آمریکا حتی در میان صفوف جمهوری خواهان محافظه کار نیز بسیار کاهش یافته است. با این همه، جایگزین چیست؟ آن چه جمهوری خواهان میانه رو و حتی دموکرات های میانه – به رهبری جان کری- به عنوان جایگزین مطرح می کنند بازگشت به «پلورالیسم رقیق» است که طی سالیان متمادی از نیکسون تا کلینتون در پیش گرفته شد.
آیا اکنون این سیاست موفق خواهد شد؟ این امر بسیار مشکوک به نظر می آید. بی گمان، وسوسه تسلیحات هسته ای در دهه آینده، حداقل ده کشور را جذب خواهد کرد و در بیست و پنج سال آینده شمار کشورهای هسته ای از هشت کشور به ۲۵ کشور افزایش خواهد یافت. این امر قید و بندی واقعی برای نیروهای نظامی آمریکا خواهد بود. ظاهراً این احتمال وجود ندارد که رخدادهای خاورمیانه در جهتی حرکت کند که آمریکا را خشنود نماید. این امر، به ویژه در مورد مسئله فلسطین و اسرائیل، صحیح است.
اما در مورد اروپا وضع چگونه است؟ اروپا در حال حاضر، علامت سؤال بزرگی در برابر ژئوپلتیک جهانی است. حتی «ناتو» ترین اروپاییان اکنون نسبت به دولت آمریکا و «پلورالیسم» آمریکایی احتیاط نشان می دهند. اما اروپا در کشمکش شمال و جنوب، همچنان، مصالح مشترکی با ایالات متحده آمریکا دارد. تصویب یک قانون اساسی اروپایی هنوز مورد شک و تردید است، به ویژه آن که هر نوع رای منفی در همه پرسی هر کشوری می تواند هر توافقی را لغو کند. به خصوص این که چپ اروپا هنوز از گمان آمیزی های مربوط به دوران پس از سال ۱۹۴۵ درباره وحدت اروپا، رها نشده است و لذا آماده نیست تا خالصانه در راه ساختن اروپای واحد گام بردارد. این امر به ویژه در مورد کشورهای شمالی و فرانسه، صحیح به نظر می آید و تقریباً در همه جاها، ملاحظات مشابهی وجود دارد.
اروپای نیرومند و مستقل، نخستین و اساسی ترین ساختار جهان چند قطبی به شمار می رود. اروپای مستقل متمایل به کوشش برای نوسازی اساسی ساختار اقتصاد جهانی و در جهت فراروی از قطب بندی مستمر میان شمال و جنوب است که تغییر سترگی- حتی- در عرصه جهانی است. هر دو مسئله به شکلی آشکار ممکن به نظر می آید اما هر یک از آنها عموماً مسئله مؤکدی نیست.

Latest News

کشمکش ترک و فارس در ایران


قالت لي الشجرة: هنا مرغنا أنف الجيش الفارسي في الوحل


جلوه هاى زشت و زيبا در قيام مردم


پیام من به ملت کورد در تلویزیون کورد کانال


با اين شعار مسموم برخورد كنيم: ما آریایی هستيم عرب نمى پرستيم


Facebook

Twitter

Flickr