قتل در کوت شیخ

داستان کوتاه

یوسف عزیزی بنی طرف

                                                  اخبار روز: پنج‌شنبه  ۲۵ مهر ۱٣٨۷ –  ۱۶ اکتبر ۲۰۰٨

 

Mohammara Karoon & Shattelarab rivers

– میگم باید بکشیش، همین امشب.

– نه! امشب نه!
– یه مرد توی این طایفه نیست. مرا باش که روی تو حساب می کردم.
– من انتقام شیخ را می گیرم؛ فقط تا فردا صبح به من مهلت بده.
زن دیگر چیزی نگفت. پای راستش را روی پای چپ گذاشت و جامه بلندش را روی آنها کشید. ردیف النگوهای طلا دست هایش را پوشانده بود. همین که با دستمال سفید عرق صورتش را پاک می کرد و یا چوبدستی خیزران را – که همیشه خدا همراهش بود – تکان می داد، النگوها جرینگ و جرنگ می کردند.
درجایی که نشسته بود، دو چیز جلب نظر می کرد. یکی صندوقچه کهنه که در گوشه ای از اتاق جا داشت و دیگری عکس قاب گرفته شیخ که از بالا، فضای اندوهبار اتاق را می پایید.
زن از جایش بلند شد و به طرف صندوقچه رفت و با کلیدی که آویزه گردنش بود در آن را باز کرد.
چشم مرد به پارچه سبزی افتاد که انگار دور طلسم مقدسی پیچیده شده بود. زن گوشه پارچه را کنار زد. شیء سیاهرنگی پدیدار شد که بر اثر پرتو نوری که از بیرون می تابید برق می زد.
چشمان مرد گشاد شد:
– از کجا آوردیش؟
– زن لبخند زد و گفت:
– از دل خاک.
مرد ناباورانه پرسید:
– توی این بگیر و ببندَ سلاح، این را از کجا آوردی؟
– به من می گویند نعیمه و به این محل هم نعیم آباد.
– این را می دانم، اما…!
– تو کارت نباشه فقط قول بده که این کار را می کنی؟
– به جدمان قسم، به شیخ بزرگ…، ولی خب…
– خب چی؟ می خوای شرط و شروط بذاری؟
زن دوباره نشست و پارچه سبز رنگ را روی تاقچه گذاشت. مرد با حالتی که به التماس نزدیک بود، گفت:
– سرور من می داند که…
– بله می دانم که زن و بچه داری، می خوای بگی چی؟
– همین می خوام بگم که اگر دستگیر شدم تکلیف آنها چی می شه.
اگر دستگیر شدی جانت را می خرم، و گرنه اسمم را عوض می کنم. می ری اون تو، چند ماهی می مانی، خانه و خانواده و خرجت با من، تا زمانی که زنده هستم.
– خب، حالا نمیشه مشکل را به دست ریش سفیدها حل کنیم، “فصل” بگیریم و قال قضیه را بکنیم.
چهره زن رنگ به رنگ شد وبا عصبانیت فریاد زد:
– نگفتم مرد نیستی. فصل را هر کس می تواند بگیرد، اما نعیمه…
مرد نگذاشت نعیمه حرف دیگری بزند، پاشد و دست اورا بوسید. نعیمه نخواست دستش را عقب بکشد. مرد هنگامی که بلند می شد نگاهش به هیکل آراسته زن افتاد که بوی عطر می داد. سرش گیج رفت و احساس مبهمی به او دست داد. برگشت و سرجایش نشست. دیگر به چشمان درشت و سیاه زن هم نگاه نکرد. سرش پایین بود. او تنها فرد خاندان بود که مال و منالی نداشت و تنش به تن لات های محل خورده بود و خودرا همتراز زن نمی دانست. نعیمه پس از قتل شیخ شِکر، بزرگ خاندان شده بود وهمه از او حساب می بردند؛ خرد و کلان.
سر مرد پایین بود که زن گفت:
– چرا بچه ها امروز ترقه در نمی کنن؟
– خب دیگه برای کاری که در پیش داریم.
مرد از اتاق بیرون رفت و در گوش یکی از بچه ها پچ پچی کرد و دوباره برگشت. اما پیش از آن که بنشیند، زن به او گفت درهای اتاق را قفل کند. مرد با خود گفت: “پناه بر خدا” و به زن گفت:” می خوای چه کار کنی خانم؟”. زن بی آن که پاسخ بدهد دستش را به سوی پارچه سبز رنگ دراز کرد و شیء سیاهرنگ را در آورد و به مرد داد. مرد توی تاریکی لمسش کرد. رویه نرم و لزجی داشت. انگار به آن گریس مالیده بودند. از بیرون صدای ترقه و هیاهوی ماشین ها می آمد. مرد به طلاها و چهره زیبای زن اندیشید. هردو ساکت بودند. پس از چند لحظه زن پرسید:
– لِمَش را می دانی؟
مرد جواب داد:
– بله. وزانو زد. قلبش می تپید. ” شرف قبیله، پیکر آراسته، النگوهای طلا، خرج خانواده، ویلانی و غربت”. زن پرسید:
– چرا مرددی؟ شلیک کن.
– مرد به نقطه سیاه وسط مثلث سفید رنگی خیره شد. دست هایش می لرزید. یکی دو تیر زد، به هدف نخورد. دیوار ستبر سفید، گلوله های خطا را می بلعید. دو و سه و چهار، تا هفت بار. حال دیگر دست و تن مرد نمی لرزید اما از حال رفته بود و عرق می ریخت. ” من خرج زن و بچه ات را می دم، برات خونه می خرم، هر چی بخوای انجام می دم فقط این کار را بکن..”. مرد داشت کلمات را توی ذهنش مرور می کرد که زن گفت:
– حالا درها را باز کن و به بچه ها بگو دیگه ترقه در نکنن.
وافزود:
– خب! از فردا بگو، چه کار می خوای بکنی؟
– فردا…! من…! سرورم فقط به خاطر شماست که این کار را می کنم.
مرد سرش را اندکی جلوتر برد و با صدایی که به دشواری شنیده می شد ادامه داد:
– صبح فردا می رم کوت شیخ و منتظر می مونم تا بیاد بیرون، بعد…
– همان جا، توی اداره؟
– نه جایی بدتر از اداره.
– کجا؟
– توی دستشویی اداره.
– آفرین! آفرین! حالا فهمیدی که من چی می خوام. قبیله را سرافراز می کنی و روحِ شِکر هم شاد میشه. البته می دونی که شیخ شکر این اواخر با من خوب تا نکرد. به اون رقاصه لگوری دل می داد و قلوه می گرفت. کفرم را در آورد. اصالت خاندان ما را آلوده کرد. “اسمهان” کولی را می گم، با اون سه تا دختر تخم حرومش. از خونه بیرونش می کنم. بگذار چهلم شیخ تموم بشه، بیرونشون می کنم. برن زیر خیمه ها پیش دایی هاشون مزقون بزنن. تبار شیخ شِکر باید پاک بمونه.
زن حس کرد که دارد برای اعضای قبیله صحبت می کند و همان طور که هیبت و وقار شیخی خودرا نشان می داد گفت:
– تازگی ها شنیدی که این تازه به دوران رسیده ها هی نشخوار می کنن که ازدواج فامیلی بده و چرا بچه هاتون چسفیلی و نمی دونم هموفیلی و از این چیرها دارن. با این چرندیات می خوان اساس خاندان ما را به هم بریزن. تازه مگه خود شیخ چرا کشته شد؟ ها! طرفش که فرد عادی نبود؛ اون هم شیخ بود؛ شیخ قبیله “اماجد”. باشِکر بگو مگویی کرده بود و شِکر به او گفته بود که حکم شیخ المشایخی ما را شیخ خزعل داده و شما رعیت ما بودید وما به شما زن نمی دیم و به قبای طرف برخورده بود. این جنایت هم نتیجه اون حرفاس. مساله ملک و زمین و اینها همه اش بهانه است. به هر حال خون فقط با خون پاک میشه . تو باید انتقام قبیله را بگیری. من غیر از تو مرد دیگری را سراغ ندارم؛ مردی که هیچ قید و بندی در زندگی نداشته باشه و انتقام بگیره. همه افراد قبیله ما شدن سینیور و جینیور شرکت نفت و پیمانکار، و گُرگُر زمین ها را می فروشن به غریبه ها. اما اونا ” اماجدی ها” هنوز عین آب خوردن آدم می کشن چون شهر فاسدشون نکرده، هنوز حال و هوای ایلات را دارن.
مرد گفت:
– می خوای سرشو بیارم.
زن گفت:
– نه اونوقت همه قبیله را قتل عام می کنن. فقط یادت باشه تیر خلاص بهش بزنی. نه، نه تیر خلاص نه، با دست هات، با انگشتات خفه ش کن.
زن درنگی کرد؛ سرش را بالا گرفت و انگار چیزی به ذهنش رسید که پرسید:
– راستی صبح میومدی شهر، چه خبر بود؟ به خدا قسم من پانزده روزی می شه که همین جا بست نشسته ام. فقط زن ها پیشم میان. مردها را نمی پذیرم. اینها مرد نیستن. مرد فقط تویی و شِکر هم مرد بود که رفت. می دونستم کار و بارت را می ذاری و میای اینجا. سیصد کیلومتر کوبیدی و اومدی تا انتقام قبیله را بگیری، می دونستم.
مرد گفت:
– امروز صبح خبری نبود ولی این را بگم که من همون روز قتل اینجا بودم. سرزده وارد شهر شدم و از هیچی خبر نداشتم. دیدم وضع شلم شورباست. روحم از هیچی خبر نداشت. توی تاکسی بودم که خبر مبهمی شنیدم. مسافرها با هم پچ پچ می کردن. بعد سربازها را دیدم که شهر را قرق کرده بودن. از راننده پرسیدم ” چی شده” وراندازم کرد و گفت: ” حکومت نظامیه” گفتم: ” مگه…” انگار فهمید می خوام بگم
” خبری شده” که گفت:” نه خبری نیست؛ یه شیخ گردن کلفتی را کشتن”. وقتی اینو گفت تنم لرزید. خوب فکر کردم دیدم بین سه چهار طایفه عمده این شهر یکیش ما هستیم. پرسیدم:” اسمشو می دونی”؛ راننده گفت:” نه”؛ بعد با خود گفتم بیام خونه شما؛ به راننده گفتم:” نعیم آباد می ری”؛ گفت:” نه، راه را بستن”. هیچی! سر پل که پیاده شدم همه چیز را فهمیدم و از همونجا سرم را برگردوندم و باقطار نُه شب از شهر زدم بیرون. به هیچ کس سر نزدم. با خودم گفتم بذار آب ها از آسیاب بیفته! و حالا اومدم خدمت شما سرور بزرگ.
– بله حالا خوب وقتی اومدی. قدر این اسلحه را بدون. کلی پول بالاش دادم. آدم فرستادم رفته اون ور مرز از “بصره” آورده.
مرد تپانچه را زیر پیراهنش پنهان کرد، صبح خورشید بالا آمده بود که از خانه بیرون زد.
معنی یک واژه عربی اهوازی:
“فصل” : نوعی دیه یا خون بها که میان عشایر عرب خوزستان متداول است و با دیه اسلامی تفاوت دارد.

Latest News

کشمکش ترک و فارس در ایران


قالت لي الشجرة: هنا مرغنا أنف الجيش الفارسي في الوحل


جلوه هاى زشت و زيبا در قيام مردم


پیام من به ملت کورد در تلویزیون کورد کانال


با اين شعار مسموم برخورد كنيم: ما آریایی هستيم عرب نمى پرستيم


Facebook

Twitter

Flickr