دروازه درياها

يوسف عزيزي بني طرف

21/5/82 روزنامه همشهري
Chabahar

هواپيما در فرودگاه بندرعباس كه مي نشيند، بوي شرجي را مي شنوي و وجودش را بر بدنت لمس مي كني حتي اگر آن روز، پايان هاي زمستان باشد. پرواز كه مي كني، شرجي در تنت مي ماند و لحظه هايي را با نفس هايش -كه نفس را خفه مي كند- سرمي كني.
و اين بار نه به سوي خوزستان كه مقصدمان بلوچستان است. گوينده هواپيما چه مي گويد: هيچ! ولي من مي دانم كه اكنون بر فراز كوه «مبارك»ايم. كوه نگاهبان تنگه هرمز و نزديك ترين نقطه به آن سوي دريا، به دبي و عمان و ابوظبي؛ و آشيانه نسبتا امن قاچاقچيان. و پس از آن جاسك است، ميان تنگه و چابهار.
رشته كوه هاي ساحلي خشك كه از آن بالا تيره مي نمود، همچون دندان هاي كرم زده پيرزني تشنه است كه زبان از كام بيرون آورده و به سوي دريا دراز كرده است. بر و برهوت، حتي يك درخت به چشم نمي خورد. زبان تفتيده شور كام بر ساحل شوربخت همچنان تا شرق كشيده است. يك لحظه مي انديشي: اي كاش مي توانستم با قلب خودم آبياريش كنم. اي كاش مي توانستم اين طبيعت زمخت جفاكار را رام كنم. اي كاش مي توانستم با تواني سحرآميز، اين زن كهنسال پوسيده دندان را به نوعروسي جوان و شاداب بدل كنم؛ همچون عروسان دريايي كه در ژرفناي درياهاي همسايه در آب هاي سيمگون شناورند. اي كاش اي كاش… هواپيما در فرودگاه چابهار مي نشيند يا در واقع در پايگاه دهم شكاري. يكي از بزرگترين پايگاه هاي هوايي منطقه و روگشوده به سوي اقيانوس هند. و در كنارش پايگاه دريايي كه روي هم حدود سه هزار هكتار زمين را اشغال كرده اند. از «ديه گو گارسيا» تا اينجا براي هواپيما راهي نيست و اين پايگاه حلقه اي بود كه شاه با ساختن آن، زنجيره پايگاه هاي آمريكا را تكميل كرد. و من چنين مي انديشم كه غرض آنان از ساختن اين پايگاه، علاوه بر هدف هاي بيروني
-كه نمونه اش سركوب خيزش مردم ظفار بود- درهم شكستن روح مقهور مردم بلوچ بود. ولي كو آن همه عظمت و خودنمايي و جبروت؟ حبابي بيش نمانده و آنچه مانده، خيزاب هاي كوه آساي دريايي است كه آرامش ندارد.
اينجا از بندرعباس گرم تر نيست. بلوچان را مي بيني با لباس محلي در خيابان و اداره و مدرسه؛ بي آن كه كت و شلوار رضاخاني بتواند بر قامتشان جا بيفتد. دستش نرسيده يا از پس اين قوم صبور و سركش برنيامده بود؟ نمي دانم ولي مي بينم: اسطوره اي از تحمل و قناعت. با دو سه دانه خرما و جرعه اي آب، بيابان ها را درمي نوردند و سوار بر مركب كوير، مرزها را مي شكنند.
گفتم كه فرودگاه بخشي از پايگاه بزرگي است كه تا چشم كار مي كند ديوارش كشيده است. هفت كيلومتر تا كنارك و چهل و دو تا چابهار؛ و ما پس از دورزدن خليج چابهار به سوي شهر چابهار مي رويم. سال پنجاه و هفت نيز در عالم شيدايي و شناخت اين پهنه پهناور، اينجا بوده ام. در دروازه درياها. در چابهار كه اكنون مساحتش دو برابر شده است. يك خيابان اصلي بيشتر نداشت و اكنون سه چهار خيابان وسيع و بلواري پهن و دراز و چندين خيابان دارد كه از اين سر تا آن سر شهر را بايد با تاكسي طي كني.
دانشكده دريانوردي و شيلات و مخازن نفت و سه چهار اسكله كه مهمترينش، اسكله شهيد بهشتي را پس از جنگ ساخته اند و اين جنگ كه جغد شومش را بر بام خرمشهر و آبادان نشاند براي چابهار، گسترش و آباداني به بار آورد. جنب و جوش و حركت شبانه روز كاميون و بار و بارانداز و كشتي و فرودگاه و قاچاق و لباس و عطر وجين، همه يادآور سال هاي رونق آبادان و خرمشهر است. و شباهت هايي ديگر: كنار و ماهي و كوسه و روغن كوسه و زن هاي سياه سوخته اي كه صبح ها در پياده روها، باقلي و نخود پخته و ادويه جات و زيره و زردچوبه و شاهدانه و… مي فروشند. و آن سوتر دكه هايي كه عطر و ادوكلن «گامبيت» و چاي «گلابي» و عرق گير «كاپيتان» مي فروشند. دريا و زار و لنج و قبيله و خان و شيخ هم يكي ا ست. ولي، اينجا سنت ها بسي استوارترند. در اينجا روح مذكر، حاكميت مطلق دارد و روح مونث، بي مقدار.
در كار صيد و قاچاق و كشت -اگر به ندرت در جايي يافت شود- مردها را مي بيني. زن بومي را نه در بازار لوكس فروشي ها مي بيني و نه در خيابان و نزد بقال و عطار؛ جايش فقط در خانه است. دوست بلوچي به من گفت: «زن در جامعه بسته ما حتي با پسرعموهايش هم نامحرم است. حق ندارد براي خريد روزانه برود و اين را مرد انجام مي دهد. اگر گاهي زن سيه چرده پژمرده اي را در خيابان مي ديدي يا پيرزن است يا دختران كم سن و سال.»
روح زن در خانه خفته است و روح مرد در بيابان و دريا، پريشان و سرگردان با موج و شن درمي افتد و در جواني به پيري مي رسد. خيزابه هايش همچون درياي آزاد سر بر سنگ مي سايد و سايه اش در بيابان تنها مونس اوست. راز روح بلوچ به روي ديگري بسته است. درخود است و با قوم و عشيره و طايفه خود. از نا آشنا مي گريزد و اعتماد ندارد. به دشواري با تو -نابلوچ- هم نفس مي شود و اختلاط مي كند. همان دوست بلوچ از لايه هاي جامعه قوم خود برايم گفت كه در راس آن، خان ها هستند و در ميانه پيشه وران و كاسبان و فروتر از همه سياهان.
البته اين لايه بندي، اكنون در شهر كمرنگ شده است و همو به من گفت كه بخشي از ساكنان منطقه سرباز، خود را قريشي مي دانند و از تبار عرب. ناگفته نماند كه بسياري از بلوچان در امارات متحده عربي و در عمان، كار و زندگي و آمد و شد دارند و در اين يكي، بيشتر لشكري اند. از اين رو گاهي به بلوچاني برمي خوردم كه عربي را به خوبي صحبت مي كردند.
قلعه پرتغالي ها هنوز پس از سيصد و اندي سال برفراز تپه اي در پيرامون شهر و مشرف بر درياي عمان ايستاده است. بخشي از ديوارهاي دژ ويران شده برج و باروهاي كساني كه زماني تا اصفهان نيز چيره بوده اند.
دستفروشاني ديدم كه تنباكو مي فروختند؛ گويا در ايرانشهر كاشته مي شود: اما در اين شهر -و در كل بلوچستان- بي آب و كم باران، كشاورزي رونقي ندارد. به ندرت گل و گياهي در گوشه اي جلوه مي فروشد. اقتصاد شهر بر لنج داري و صيد ماهي و ميگو مي گردد. در اينجا كوسه را نمك سود مي كنند و مي خورند و روغن كبدش را براي استحكام لنج ها بر بدنه شان مي مالند.
بازار چابهار عمدتا بر اجناس قاچاق و بيشتر پوشاك و عطر و چاي و پارچه مي چرخد كه از امارات و پاكستان مي آيد.
كنارك نيز همين ويژگي ها را دارد؛ با رونقي كه دو پايگاه هوايي و دريايي، در آن برهوت خدا به آن داده اند. در كنارك -و يكي دو جا در چابهار- بازاري هست به نام بازار «لته فروشان» كه اجناس دست دوم خارجي را به شكل انبوه عرضه مي كنند كه گاهي در ميان آنها جامه هاي نو نيز پيدا مي شود و به قيمت ارزان در دسترس خريداران قرار مي گيرد. چابهار و كنارك، رونق خود را مديون جنگ ايران و عراق اند. چابهار اكنون (چند سال پيش) چهار اسكله دارد كه بزرگترينشان اسكله شهيد بهشتي است كه محل تخليه كالاهاي وارداتي از خارج است. اين اسكله ها طي جنگ ساخته شدند.
ميان كنارك و جاسك و بر ساحل درياي عمان نيز يك
موج شكن و يك اسكله صيادي ساخته شده و اين نشانگر وجود تحرك اقتصادي در اين منطقه پس از ركود و ويراني در خرمشهر و آبادان است. در ميان ساختمان هاي شيك ادارات و شركت ها و خانه هاي ميلياردرهاي بومي، اغلب مردم در كپرهاي حصيري زندگي مي كنند. گاهي همراه گاو و بز . گوسفند اصلا نديدم. كودكان در ميان خاك و خل مي لولند؛ پابرهنه يا با دمپايي لاانگشتي. بارها بچه هايي را ديدم كه در ميان زباله ها در پي چيزي مي گردند.
مساجد بوميان بلوچ به شيوه معماري هندي و پاكستاني ساخته شده اند. اين را در شكل و شمايل گلدسته ها و مناره ها و سردر مساجد مي بيني.
درختي كه در اين شهر فراوان مي رويد درخت «خرنوب» است كه در خوزستان هم زياد است. خاص مناطق گرمسيري است.
در بازار و مغازه ها و خيابان، موسيقي بلوچي به گوش مي رسد و مردم نيز به اين زبان تكلم مي كنند. مردها پيراهن بلند و پيژامه اي به تن مي كنند كه جامه ويژه بلوچ هاست و تعصب خاصي در پوشيدنش دارند؛ حتي در محيط كار. اغلب، كوفيه سفيد يا رنگي يا عرقچين به سر مي نهند اما بيشتر جوان ها چيزي بر سر نمي گذارند. مردها و سالمندان -اغلب- ريش مي گذارند و زن ها گوشواره هاي كروي و بيني واره بسيار كوچكي در سوراخي روي بيني مي گذارند كه از بيني واره هاي زنان روستايي عرب در خوزستان كوچكتر است. زنان، لباس ساده اي همراه با پيژامه اي رنگي همانند پيژامه زنان هندي و پارچه اي شبيه چادر بر دوش و سر خود مي كشند.
از هواپيمايي كه ترا از چابهار به زاهدان مي برد چيزي جز دريايي از شن و كوير نمي بيني اما نزديك تر كه مي شوي و درست بر فراز «خاش» و در ميانه بلوچستان، قله بلند تفتان، سر بركشيده است با لكه هاي سپيد برف بر ستيغش.
تنها برفي در همه آن منطقه. چه هيبتي دارد اين چكاد و چه حسرتي خوردم اين بار كه چند سال پيش كه با دوستي به اين خطه آمده بوديم چرا قله اش را فتح نكرديم؛ با اين كه تا دامنه كوه هم رفتيم. مرداد پنجاه و هفت بود و انقلاب و آتش سوزي سينما ركس و ناامني راه هاي بلوچستان. راستش با خطراتي كه در آن سفر با آن روبرو شده بوديم، از خير كوه گذشتيم و به دريا بسنده كرديم.
زاهدان يا «دزدآب» پيشين قدمتي نود ساله دارد. بلوچ ها و سيك ها و بعدها بيرجندي ها از ساكنان بومي اين شهرند. زاهدان -اما- زاهدان قبل از انقلاب نيست. در آن هنگام يك خيابان پهلوي (امام خميني كنوني) بود و يك چهارراه «چه كنم»! شهر توسعه زيادي پيدا كرده. دو سه برابر آن سال ها. اردوگاه افاغنه و محله فقيرنشين شيرآباد از يك سو و جام جم و هتل صالح و چهارراه «رسولي» از سوي ديگر.
گويي اسكورت شخصيت ها با تيربار امري عادي است. چيزي كه در نگاه نخست باعث شگفتي مان شد. نزديكي شهر به مرزهاي پاكستان و افغانستان و مثلث طلايي، چنين مناظري را عادي مي سازد. مي گويند ميلياردرهاي شهر، قاچاقچيان آنند. بازارهاي لوكس فروشي و پوشاك زاهدان، يادآور بازار كويتي هاي آبادان و اهواز است.
صف هاي طولاني بنزين كنجكاوم كرد؛ زنجيره اي از وانت هاي «سيمرغ» و تويوتا. گفتند بنزين قاچاق مي كنند. بنزين ارزان ايران را در پاكستان يا در مرز به چند برابر مي فروشند. كسب و كاري پررونق و بي دردسر. اين كار در چابهار و كنارك نيز رايج بود.
از «كامبوزيا» هم بگويم. نخستين بار نامش را در دهه پنجاه -در دوران دانشجويي- شنيده بودم. كردمردي از قوچان كه مدت ها پيشكار دارايي استان بود و سپس با رژيم شاه درافتاد و با تاسيس كتابخانه اي در «كلاته كامبوزيا» در نزديكي زاهدان و كشت مزرعه اي در آن شوره زار، نام و آوازه اي يافت. قبرش در ميان كتابخانه اش قرار دارد. با شعري روي آن كه تاريخ فوتش را مهر پنجاه و سه ذكر مي كند. كتابخانه اي غني كه در آن كوير خشك و خالي، چون درختي ستبر و سبز خودنمايي مي كند. كتابخانه اي با بيش از چهار هزار جلد. از «وفيات الاعيان» ابن خلكان گرفته تا «انسكلوپديا فرانسيز» و از «جامعه شناسي آريان پور» تا «در خاورميانه چه گذشت» و چندين و چند كتاب فارسي و عربي و روسي و فرانسه. اكنون اين كتابخانه زير نظر كتابخانه عمومي زاهدان است.
انسان وقتي سي، چهل سال به عقب مي رود و به آن فضاي ساواك زده، بازمي گردد درمي يابد كه چه روح آزاده و نترس و ستيزه جويانه اي داشته است اين مرد در گردآوري آن همه كتاب علمي و سياسي و اجتماعي و حقوقي و چه اراده اي براي احياي آن سرزمين مرده و شاداب كردن روح و تن آن. و من در دفتر يادبودي كه در آنجا گذاشته بودند به سهم خودم از عظمت كار ايشان ستايش كردم.
سيك هاي زاهدان
مي گويند وقتي رضاخان وارد اين شهر مي شود و نامش را مي پرسد مي گويند اسمش «دزدآب» است. اما همين كه سيك هاي شهر را مي بيند، دستور مي دهد نامش را «زاهدان» بگذارند.
سيك ها در زاهدان از نفوس اندك اما از نفوذ فراوان برخوردارند. آنان دست اندر كار تجارت و واردات لاستيك و لوازم يدكي و ديگر رشته هاي تجاري هستند. از وضع مادي نسبتا خوبي برخوردارند و اين -البته- ويژگي اغلب اقليت هاي ديني است.
سيك ها خود را شهروند قديمي زاهدان و ايراني مي دانند. آن گونه كه از آنان شنيدم، دو سه نسل است كه در آنجا سكونت دارند. فارسي و پنجابي و هندي را به خوبي تكلم مي كنند. حدود سيصد- چهارصد نفر در زاهدان و دو هزار تن در تهران و ديگر شهرهاي جنوبي ايران هستند. عبادتگاهشان «گودواره» نام دارد. فرصتي پيش آمد و من و دوستي از اهالي زاهدان در يكي از مراسم آنان شركت كنيم. پيش از ورود به ما گفتند كلاه يا عمامه سيكي بر سر بگذاريم. وارد كه شديم زني با لباس هندي بر تريبون بلندي نشسته بود و كتاب بزرگي را مي خواند كه درازا و پهنايش به نيم متر مي رسيد. دوست زاهداني ام به من گفت: اين كتاب مقدس آنان است. پس از يك ساعت خانم ديگري آغاز به خواندن كرد. سيك سالمندي كه در كنارم نشسته بود گفت: مرد يا زني كه نذر داشته باشد بخشي از كتاب را مي خواند و ختم آن تا چهل و هشت ساعت ادامه مي يابد. سپس ارگ بزرگي را در جايگاه قرار دادند و شخصي با نواختن بر ارگ با خواننده كتاب مقدس، همراهي كرد.
سالن متوسطي بود كه زن ها با جامه هندي در يك طرف و مردها در طرف ديگر آن نشسته بودند. هر تازه واردي كه مي آمد، همانند هنديان، دو كف دستش را به نشانه احترام به هم مي چسباند و سلام مي كرد. آنگاه همچون بوداييان روي زمين خم مي شد و زمين را مي بوسيد.
يكي از مردان سيك را ديدم كه ايستاده، مراسم سلام و احترام به شيوه هنديان را به جاي آورد. اين كار او براي چند لحظه ادامه داشت. وي در حالت رازآميزي فرورفته بود؛ حالتي شبيه خلسه. او، اين كار را دو تا سه بار تكرار كرد.
كودكان سيك نيز نظير بزرگسالان در برابر كتاب مقدسشان سر بر زمين مي سايند. گويا آوردن و بردن كتاب مقدس سيك ها نيز طبق تشريفات خاصي انجام مي گيرد.
بر بالاي جايگاهي كه كتابخوان بر بالاي آن نشسته بود و كتاب مقدس را مي خواند، نشانه ها و علامت هايي از مذهب سيك را قرار داده بودند. پيرمردي كه در كنارم نشسته بود گفت: «ما گوشت نمي خوريم چون كشتن گاو را حرام مي دانيم ولي ماهي مي خوريم. اغلب غذاهامان گياهي است و از اين رو ميانگين عمرمان بالاست». او بودايي ها و هندوها را بت پرست مي دانست و بر يكتاپرستي سيك ها تاكيد داشت. او مي گفت سيك ها براي پيامبر اسلام و امامان، احترام مذهبي قايلند.
هنوز طعم تند غذاي آغشته به فلفل فراوان سيك ها زير دندان هايم احساس مي كنم و محبت گرم بلوچ ها را در دلم.
اما بلوچ و بلوچستان همچنان از توسعه نامتوازن در كشور رنج مي برد و اين ريشه در تاريخ معاصر ايران دارد. بي جهت نيست كه بلوچ، هر غير بلوچي را «قجر» يا قاجار مي نامد و اين نشان از رويارويي اوليه اش با لشكريان قاجار دارد. خاندان پهلوي نيز، دست كمي از اسلاف خود نداشت و ستم ها و تبعيض ها را دوچندان كرد.
بلوچ، زبان دارد و فرهنگ و فولكلور غني. اما همه اينها شفاهي اند و روي كاغذ و كتاب و مجله نيامده اند.
بلوچستان مي تواند جولانگاه ماجراجويان و قاچاقچيان نباشد و براي اين كار بايد به كشاورزي و صنعت و خدمات دريايي اش توجه شود. اين استان استعداد كشت موز و مركبات را دارد و نياز به سدهاي فراوان. اما اكنون يك سد «پيشين» را دارد كه پس از يكي دو دهه، هنوز تكميل نشده است.
در عرصه صنعت نيز جز كارخانه بافت بلوچ -كه در زمان شاه ساخته شده- كارخانه جديدي ساخته نشده است.
بايد فرياد بلوچ را، حتي، از اين فاصله دور نيز بشنويم. چاره اي نيست جز اين كه غبار قديم نابرابري فرهنگي، زباني و اقتصادي را از سر و روي هموطن بلوچمان بزداييم. اين به سود يگانگي كشور است.

Latest News

کشمکش ترک و فارس در ایران


قالت لي الشجرة: هنا مرغنا أنف الجيش الفارسي في الوحل


جلوه هاى زشت و زيبا در قيام مردم


پیام من به ملت کورد در تلویزیون کورد کانال


با اين شعار مسموم برخورد كنيم: ما آریایی هستيم عرب نمى پرستيم


Facebook

Twitter

Flickr