در استراسبورگ: خاندان خسروشاهی، اقلیت ملی آلزاسی، وجنبش ظفار

 strasbourg_cathedral

یوسف عزیزی بنی طرف

ایران گلوبال  26 May 2016

(سیاحت هشت کشور اروپایی و آفریقایی با سه هزار و پانصد تومان – یاد مانده های دوزخ دلپذیر3)

صبح با صدای قدم های مردمی که سرکار می رفتند بیدار شدیم. میدان راه آهن میلان، میدانی وسیع و خوش ساخت، که بیشتر شبیه میدان راه آهن اهواز است تا تهران. عصر، سوار نخستین قطاری شدیم که به فرانسه می رفت. مقصدمان شهر استراسبورگ بود. من در  آن شهر فقط یک تلفن داشتم، از همکلاسی و دوست مبارز دوران دانشکده ام، شهلا خسروشاهی. او در دانشگاه استراسبورگ درس می خواند. میلان در شمال ایتالیا واقع است ونزدیک به کشور سویس. قطاری که ما را به فرانسه می برد از سویس می گذشت. از میان رشته کوه های آسمان سای آلپ. در میانه راه به علی – دوست گیلانی ام – گفتم “ای کاش می توانستیم پیاده شویم و یکی از قله های اینجا را بزنیم”. خنده ای کرد و گفت “چقدر خوش خیالی، آدم حسابی، پولمان کجا بود، آن هم سویس گران !”. هنوز در لذت خیال صعود به کوه های سویس بودم که بازرسی آمد و بلیت هامان را بررسی کرد. آنگاه تقاضای پول ویزا کرد. پرسیدم: “برای چه؟” گفت “چون شما از سرزمین سویس می گذرید. علی گفت ” ولی ما پیاده نشده ایم”. جر و بحثمان شد. من که باید تا مصر با سه هزار و پانصد تومان سر کنم، عصبانی شدم. به علی گفتم “باج سر گردنه است”. و از روی غرور جوانی افزودم: “من نمی دهم”. علی – که چند سالی از من بزرگتر بود – گفت “چاره ای نیست باید بدهیم، وگرنه در میان این کوه ها پیاده مان می کنند”. به هرتقدیر مجبور شدیم مبلغی را بابت ویزای سویس بپردازیم. در اینجا کدورتی میان من وعلی ایجاد شد. یاد سخن دوستمان اکبر سلاحی افتادم که قبل از سفر به ما می گفت، سعی کنید سه نفره یا پنج نفره سفر کنید، زیرا در صورت اختلاف نظر، اقلیت مجبور به تبعیت از اکثریت می شود.

به هرتقدیر، روز بعد، نزدیک ظهر، به استراسبورگ رسیدیم. شهری در مرز فرانسه و آلمان و مرکز منطقه آلزاس و لورن. مردمی با زبان وفرهنگ آلزاسی که با زبان و فرهنگ فرانسوی متفاوت است. اقلیتی ملی در شمال شرق فرانسه. در همان ایستگاه قطار، کابین تلفن عمومی پیدا کردیم. شماره شهلا خسروشاهی را روی دلم نگه داشته بودم تا گم نشود. در آن دیار غربت، غیر از آن شماره تلفن، نه از کسی تلفنی داشتیم ونه نشانی. مثل امروز هم نبود که در هر گوشه اروپا بتوانی یک دوست یا یک همشهری پیدا کنی. سعی کردم شماره شهلا را بگیرم اما چون فرانسوی نمی دانستم، نمی توانستم. در اینجا، زبان عربی به کمک ام رسید. بی مقدمه با شخصی که شکل و شمایل شرقی داشت به عربی صحبت کردم. می دانستم که عرب های شمال آفریقا در فرانسه فراوان اند. حدسم درست بود. طرف، مراکشی از آب در آمد. سلام وعلیک گرمی با من کرد. شماره را گرفت، وگفت اگر کاری دیگری داری در خدمت ام. تشکر کردم. نگران بودم، مبادا شهلا نباشد یا شماره اشتباه از کار در آید. از ایران، پرسش هایی را در ذهن ام آماده کرده بودم. از همه مهمتر می خواستم از سرنوشت دوستم محمد کاسه چی، که شوهر شهلا بود، آگاه شوم. محمد – دوست صمیمی ام – از سال 54 مخفی شده بود. سه سال بعد از عروسی اش با شهلا خسروشاهی.  در آن هنگام، خاندان خسروشاهی در تهران، که اصالتا ترک تبریزی هستند، دوشق متضاد بودند. معدودی سرمایه دار و پرمایه، و شماری بیشتر، چپ و مخالف سرمایه داری. ثروتمندهاشان مالک چند کارخانه تولیدی در جاده کرج وجاهای دیگر بودند.

 در سال 49 وقتی در تهران دانشجو بودم، برای نخستین و آخرین بار حبیب خسروشاهی را دیدم. او دانشجوی دانشکده فنی و پسر عموی شهلا بود. من و شهلا و دوست سومی، پیاده از خیابان آیزنهاور (آزادی کنونی) به سوی دانشگاه تهران می رفتیم که ما را سوار جیب “لندرور” اش کرد. آرام و خنده رو و خوش برخورد. حبیب در سال 53ش برای این که به دست ماموران ساواک نیفتد، خود را در جاده ساوه، زیر خودرو انداخت و جان باخت. بعد از مرگ اش فهمیدم که آن هنگام، عضو آشکار و مسوول تدارکات سازمان چریک های فدایی خلق ایران بوده است. او با حمید اشرف رهبر سازمان تماس داشت.  نیز شهلا، پسر عمویی داشت به نام مهدی برادران خسروشاهی. من مهدی را از دوره شاه، بی آن که ببینم می شناختم. از زبان شهلا. مهدی متولد 1325 ش تبریز، از دوستان حنیف نژاد و از اعضای اولیه سازمان مجاهدین خلق بود، و از سال 50ش تا 57ش زندانی رژیم شاه. در سال 58 با زکا – خواهر شهلا – ازدواج کرد و در سال 60 اعدام شد. او در سال 53 ش مارکسیست می شود و از مجاهدین می برد. مهدی برادران خسروشاهی از بنیاد گذاران سازمان انقلابی کارگران (راه کارگر) به شمار می رود که پس از انقلاب تاسیس شد.

 بعد از دو سه زنگ، شهلا گوشی را برداشت. باور نمی کرد که من او را پس از چند سال دوری، پیدا کرده ام. دیری نگذشت که سر و کله اش پیدا شد. همراه با زکا. ما را به خوابگاه پسرانه دوستان ایرانی شان بردند. در نزدیکی دانشگاه استراسبورگ. روی دیوار بزرگ و بلند دانشگاه شعار بزرگی به زبان فارسی به چشم می خورد: ” درود بر مجاهد، سلام بر فدایی”. واین تاثیر این دو سازمان مبارز مخالف شاه را بر دانشجویان ایرانی مقیم اروپا را نشان می داد.    شام مهمان آن دانشجویان بودیم که همگی چپ بودند و اغلب عضو کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مقیم اروپا و آمریکا. پس از شام، نوار کاست یک سرود عربی از جنبش ظفار را برایم گذاشتند و از من خواستند تا شعرهایش را ترجمه کنم. آن زمان نیروهای جنبش آزادیبخش ظفار (که بعدها به جنبش آزادیبخش عمان وامیرنشین های خلیج عربی تغییر نام یافت) در منطقه کوهستانی “ظفار” علیه سلطان قابوس پادشاه عمان مبارزه مسلحانه می کردند. این جنبش پس از جنبش انقلابی فلسطین، دومین جنبش مهم خاورمیانه به شمار می رفت، اما جنبش ظفار از جنبش فلسطین، چپ تر بود . این جنبش، یکی دو سال قبل از انقلاب، پس از چند سال بمباران نیروی هوایی و دخالت نیروی زمینی ارتش شاه در ظفار، تار ومار شد.

سال 75 ش سفری داشتم به عُمان. همراه شماری از روزنامه نگاران مطبوعات تهران. در دیداری که با محمد الرواس وزیر پیشین فرهنگ آن کشور داشتیم از او پرسیدم: “آیا صحت دارد که شما و آقای بن علوی – وزیر خارجه کنونی – از کادرهای عمده جنبش ظفار بودید؟”. جا خورد اما تایید کرد. سلطان قابوس توانست این کادرها و ده هزار تن از چریک های مخالف خودرا در دستگاه دولتی و نظامی جذب کند.  از آن پس یک نفر به هتل محل اقامت مان آمد و گفت قصه نویس است و مغضوب حکومت. او مرا به آپارتمانش در مسقط دعوت کرد تا قصه ها و ماجرای زندگی اش را از نزدیک بشنوم. یک بار که به هتل آمده بود، همسفران گفتند، او مامور است و پرسش هایت در باره جنبش ظفار باعث شده تا او را به سراغت بفرستند. یک بار هم در حیاط هتل بساط “باربیکو” برقرار بود، من و امید پارسا نژاد عکاس همشهری و کارمند کنونی بی بی سی فارسی برای آبتنی به استخر زدیم و از آن جا به دریای عرب رفتیم که نزدیک استخر هتل بود. عباس عبدی به شنا در ساحل کم عمق بسنده کرد. تشویقش کردم و گفتم حیف است بچه نازی آباد در ساحل کم عمق شنا کند اما حرف هایم تاثیر نکرد و با من به اعماق دریا نیامد. چشمان زنان نیمه برهنه فرنگی بر آخوندی متمرکز شدند که بی خیال حلال و حرام، چهارچشمی تفرج می کرد. نام اش را فراموش کرده ام اما یادم می آید که مدیر مسوول روزنامه انگلیسی “تهران تایمز” بود.

عقبه نیروهای جنبش ظفار، یمن دموکراتیک بود که همسایه جنوبی عمان است. یمن دموکراتیک یا یمن جنوبی، نظامی سوسیالیستی داشت که از سال 1967 تا 1992 دوام آورد و سپس با یمن شمالی ادغام شد و از بطن آن، جمهوری یمن پدید آمد. بحث هایی هم با دانشجویان ایرانی آن خوابگاه داشتیم که عمدتا در باره جنبش ظفار، مساله فلسطین و سوسیالیسم در یمن دموکراتیک وموضوع مبارزه در درون ایران بود.  دو روز در استراسبورگ بودیم. یک روز، زکا و همسرش، ما را برای نهار دعوت کردند. زکا، زن مهربانی که مثل شهلا در دانشگاه استراسبورگ درس می خواند. پس از انقلاب از همسرش جدا شد و با مهدی برادران خسروشاهی ازدواج کرد که از بستگانش بود و در سال 60 همراه مهدی در خانه تیمی در تهران دستگیر شدند.  شهلا، دیدنی های شهر را به ما نشان داد؛ از آن میان کلیسای معروف استراسبورگ. این کلیسای بزرگ، پلکان مارپیچ بلندی دارد که تا بالای کلیسا می رود و از آن بالا می توان شهر را تماشا کرد. بی شباهت به منار جنبان اصفهان نبود اما بسی بلندتر. شهلا می گفت که هیتلر هم به هنگام اشغال فرانسه، از این پله ها بالا رفته بود. در طول تاریخ، آلزاس و لورن، بارها میان آلمان و فرانسه دست به دست شده است. اما شهلا می گفت که اینها ملیت متمایزی از هر دو دارند و ظاهرا به آلمانی ها نزدیک تر. او یکی دو روزنامه را در کیوسک ها به ما نشان داد که به زبان آلزاسی در استراسبورگ منتشر می شد. سه سال پس از آن دیدار، یعنی در 1979، پارلمان اروپا در این شهر گشایش یافت.

Latest News

کشمکش ترک و فارس در ایران


قالت لي الشجرة: هنا مرغنا أنف الجيش الفارسي في الوحل


جلوه هاى زشت و زيبا در قيام مردم


پیام من به ملت کورد در تلویزیون کورد کانال


با اين شعار مسموم برخورد كنيم: ما آریایی هستيم عرب نمى پرستيم


Facebook

Twitter

Flickr